زندگی نامه ناصر بیک زاده مرززبانی

روز اول آذر هزار و سیصد و سی و پنج در خیابا ن سلسبیل تهران در اتاقی اجاره ای،متولد شدم.پدرم كه روستا زاده ای بابلی بود و از سن چهار سالگی به علت نداشتن پدر و مادر در خانه اقوامش به كارگری و خدمت در ازای سیر شدن شكمش و سرپناهی پرداخته بود و پس از افتادن در دام سرباز بگیران ،برای خدمت سربازی به تهران منتقل شده بود و گماشته خانه سرهنگی بود.
در همینجا ماند و بواسطه آشنایی با دایی من كه سر كوچه همان جناب سرهنگ، رنگ فروشی داشت،هم شاگرد نقاش شد و هم خواهرش را به زنی برد كه او هم روستازاده ای بود از ده چهار باغ خوانسار(از استان اصفهان).همین تفاوت فرهنگ های پدر و مادرم،شاید اولین عامل آزاد اندیشی و تفكر مستقل من در زندگی گردید.
مادرم اصلا سواد نداشت و پدرم در سربازخانه در كلاسهای اكابر آن زمان سواد خواندن و نوشتن پیدا نمود كه در طول زندگی بسیار خوب از این توان اندك استفاده نمود و این بی سوادی یا كم سوادی هردو باعث گردید كه عطش عجیبی در مورد باسواد شدن فرزندان خود،بخصوص فرزند اول كه من بودم داشته باشند. ما سه برادر و یك خواهریم.

هر كدام در گوشه ای از این دنیا پراكنده ایم و مشغول پركردن چوب خط عمر خود.بگذریم.پدر،با درآمد نقاشی ساختمان،زمینی در بیابانهای غرب تهران(خیابان هاشمی فعلی)خرید و خودش پای ساخت آن از كارگری تا رنگ كردن آن ایستاد و مجموعا به قیمت نهصد تومان برایش تمام شد.ما بودیم ویك سروان شهربانی و یك پاسبان شهربانی و بقیه بیابان.مردم برای سیزده بدر و پیك نیك می آمدند گندمزارهای آنجا.برای ما بچه های سه چهار ساله چنین فضایی،بهشتی بود برای بازی و تفریحات خلاقانه و رویاپروری و...... یاد شب هایی كه میراب آب را به آب انبارهای خانه های ما منقل می كرد،به خیر. یاد تلمبه زدن ها و حوض كوچك خانه كوچك را پر كردن و آب تنی در آن ،به خیر یاد دزد بگیری های شبانه بزرگترها و تحویل ژاندارمری دادن آنها و آزادی فردای آنها،به خیر! یاد همه آن دورانها به خیر.یاد باد،آن روزگاران یاد باد. شور و حال كودكی،برنگردد دریغا. پولی نداشتیم.امكانات هم در آن محل صفر بود.تفریگاهی هم نبود و اینها همه یعنی اجبار به اندیشیدن و خلق امكانات زندگی برای خود.طبیعت آموزگار بزرگی برای رشد خلاقیت من بود.

دبستان را در همان محله گذراندم كه به تدریج اما با سرعت آباد شد و پر از خانواده های كارگری همچون خود ما.جناب سروان محل هم با گرفتن درجات بعدی محله را با خریدن خانه بهتری ترك كرد و محل كاملا یكدست شد!آب لوله كشی آمد و مدرسه و خلاصه شهری شد برای خود خیابانهای هاشمی و دامپزشكی كه ما در آن می لولیدیم و رشد می كردیم.سه سال اول را در دبستان بهرام و سه سال بعدی را در دبستان ساسان. دوره ای خوشتر از شش سال دبیرستان در یاد ندارم.دبیرستان كیهان نو در خیابان جمال زاده نزدیك میدان انقلاب.

همه شاگردان از خانواده های متمول و مرفه بودند،جز من كه پدرم بر اساس قرار با مدیر دبیرستان(مرحوم شاه صاحبی)هر سال تابستان آنجا را رنگ می كرد و اجرت این كار می شد شهریه من(آخر مدرسه ملی بود) و من سال تحصیلی را صبح و بعد از ظهر در این مدرسه می گذراندم و با دوستان خود آتش ها می سوزاندیم و معلم ها را به ستوه می آوردیم(و البته در عین حال،بسیار هم خوب درس می خواندم)و در تابستانها هم ،كلاس های زبان انجمن ایران و آمریكا(كانون زبان فعلی) و سفرهای سالانه به خوانسار وبابل تمام اوقات نوجوانی مرا پركرد و در عین حال زمینه ای شد تا من با رتبه بسیار خوبی(حدود دویست و پنجاه)در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار در كنكور سراسری و در دانشگاه پلی تكنیك آنوقت و امیركبیر فعلی پذیرفته شدم‪.‬

در رشته مهندسی شیمی و پتروشیمی و به این ترتیب وارد محیط غریبی شدم كه همه كار می كردیم (از سیاست ورزی تا ورزش های مختلف و.....) و در كنارش هم كمی درس می خواندیم.در ایران ورود به دانشگاه بسیار سخت است اما وارد كه شدی،راحتی! دو سه سال بعد ،فیلم یاد هندوستان كرد و با وجود مخالفت شدید پدر و مادرم با دخترآقا جان(حاج آقا فرهنگ مهر)كه همیشه برایم الگوی مردانگی و انسانیت و جوانمردی بود ،ازدواج كردم و این شد كه هنگامی كه از دانشگاه لیسانس گرفتم ،دو پسر هم داشتم!

البته این میان اتفاقات بسیار مهمی در كشور رخ داد كه انقلاب بزرگ مردم ایران بر علیه رژیم شاهنشاهی وپس لرزه های آن مثل اشغال سفارت آمریكا و یا انقلاب فرهنگی از آن جمله بودند،كه این آخری باعث دو سال تعطیلی دانشگاه ها شد كه مرا به دستفروشی كنار خیابان هم كشاند تا خرج زندگی را دربیاورم و در مجموع باعث شد دوره چهار ساله لیسانس برای من هفت سال تمام شود. تا اینجا من و همسرم هردو كار می كردیم تا بار زندگی را به پیش ببریم و بعد از این به خواهش من،ایشان به تربیت فرزندان در خانه پرداختند و من به كار مشغول شدم.ابتدا در پالایشگاه تهران و سپس با اوجگیری جنگ در سازمان صنایع دفاع كه تجربه بسیار ارزشمندی برای من بود و خود دانشگاهی بزرگتر بودكه هرچه آموختم و می دانم از آنجاست.

سالهای سختی و كار شبانه روزی در محیطی پاك و صمیمی و در كنار بنده های صالح خدا ،شد ذخیره ای برای دنیای پس از جنگ من و انشالله ذخیره ای هم برای آخرتم و البته در این مدت تعداد فرزندانم به عدد چهار رسید،سه پسر و یك دختر. بعد از جنگ قصد خروج از صنایع دفاعی را داشتم كه به توصیه دوستانی كه برایم حكم مراد را در زندگی دارند(و این ها همه از بركات كار در زمان جنگ بودند)ماندم و پروژه دو منظوره سازی صنایع نظامی را در بخشی بعهده گرفتم كه حاصلش شد تولد برند "صنام" كه ماشین لباسشویی و مجموعه های خودرو یی مانند اكسل و گاردان و بلوك سیلندر و سنگ سمباده و ... حاصل تلاش من و همكارانم بود و همین باعث شد تا به منظور مدیریت پروژه ساخت هواپیمای مسافر بری حكم مرا بعنوان مدیر عامل صنایع هواپیمایی بزنند.دو سالی تلاش كردیم اما مجموعه شرایط لازم در كشور برای این پروژه بزرگ فراهم نبود و در این زمان من هم دچار بیماری دیابت شدم و كارم به تزریق روزانه انسولین كشید(كه هنوز هم ادامه دارد)و با توجه به این بیماری توانستم با بیست سال سابقه كاری از صنایع دفاعی بازنشسته شوم. آدمی نیستم كه بتوانم آرام زندگی كنم.به دعوت آقایان غروی و ویسه ،همراه سه تن از دوستان به ایران خودرو رفتیم و شركت "تام ایران خودرو" را بنا نهادیم و بعد معاون نیرو محركه ایران خودرو شدم و بعد مدیرعامل شركت"تحقیق و طراحی و تولید موتور"ایران خودرو و سپس مدیر عامل شركت"گسترش سرمایه گزاری ایران خودرو"و پس از آن مدیر عامل شركت ایساكو.پس از آن با خروج دكتر منطقی از ایران خودرو(یكی از مرادهای من در زندگی)من نیز از ایران خودرو خارج شدم و در شركت پرشیا خودرو بعنوان مدیر عامل مشغول بكار شدم(نماینده شركت بی‪-‬ام‪-‬و در ایران)محیط بسیار لوكس و كلاس بالا وبا حقوقی بالا و در عین حال بدون فعالیت صنعتی بود و به همین دلایل به مذاق من ناسازگار!در این میان و طی همین سال ها با شرکت در کنکور سراسری و قبولی در رشته مدیریت اجرایی سازمان مدیریت صنعتی در سال هشتاد و سه کارشناسی ارشد خود را گرفتم و از سال بعد به تدریس در دانشگاه آزاد در دروس مدیریتی نیز پرداختم اما باز هم خود را بدهکار می دانستم.

به تالیف کتاب پرداختم تا آنچه آموخته ام نشر دهم.کتابی با عنوان "در جستجوی خویش"نوشتم که اجازه انتشار پیدا کرد و یافته های خود را از فرهنگ ملل مختلف که در طی سفرهای متعدد دیده بودم ،در این کتاب آورده ام.پس از آن کتابی به نام"برای سرزمینم ایران"نوشتم که وزارت ارشاد اجازه چاپ آن را تا کنون نداده است و در حال حاضر مشغول نوشتن کتاب"خلاقیت و کارآفرینی،دو بال پرواز ما"می باشم.در سمینارها و همایش های مختلف مقاله می دهم و هرجا دعوتم کنند آنچه آموخته ام با کمال میل عرضه می نمایم ،اما هنوز هم از خودم راضی نمی باشم.

اكنون بعنوان مدیر عامل شركت"سرمایه گزاری گسترش هوانوردی پارس"(پادیكو)مشغول بكارم.قرار است اگر خدا بخواهد این بار هواپیمای مسافربری بسازیم و خیلی كارهای دیگر و البته بصورت بخش خصوصی و با همكاری همه فعالان بخش خصوصی صنعت هوایی كشور. به فکرم رسید برای توسعه روحیه کارآفرینی در کشور وب سایتی را ایجاد نمایم. تا بعد از این خدا چه بخواهد...

منبع:مدیران برتر
 

۱۲ آبان ۱۳۹۲


محصولات مشابه